حاکمی از برخي شهرها بازديد می كرد و هنگام ديدار از محله ما فرمود
، شكايتهایتان را صادقانه و آشكارا بازگوييد و از هيچ كس نترسيد
! كه زمانه هراس گذشته است
: دوست من حسن گفت
عالي جناب! گندم و شير چه شد؟
تامين مسكن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟
و چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان مي بخشد؟
:عالي جناب
!!! از اين همه هرگز، هيچ نديدم
:حاکم اندوهگنانه گفت
خدا مرا بسوزاند؟
آيا همه اينها در سرزمين من بوده است؟
!فرزندم
سپاسگزارم كه مرا صادقانه آگاه كردي، به زودي نتيجه نيكو خواهي ديد
:سالي گذشت، دوباره حاکم را ديديم، فرمود
!!! شكايتهایتان را صادقانه و آشكارا بازگویيد و از هيچ كس نترسيد
!!!كه زمانه ديگري است
:هيچ كس شكايتي نكرد، من برخاستم و فرياد زدم
شير و گندم چه شد؟ تامين مسكن چه شد؟ شغل فراوان چه شد؟
چه شد آن كه داروي بينوايان را به رايگان ميبخشد؟
! با عرض پوزش، عالي جناب
دوستِ من حسن چه شد؟
نظرات شما عزیزان: